در ژاپن قرون وسطی، «آشیتاکا»، شاهزادهی جوان قوم اِمیشی، پس از زخمی شدن با نفرینی مهلک توسط یک خوکخدای خشمگین، مجبور به ترک سرزمین خود میشود. او به دنبال درمانی برای نفرینش، به غرب سفر میکند و خود را در میان جنگی باستانی و خونین مییابد. در یک سو، انسانها به رهبری «لیدی ابوشی» که برای استخراج آهن و گسترش تمدن، جنگلها را نابود میکنند؛ و در سوی دیگر، خدایان جنگل و روحهای طبیعی، به رهبری «سان»، دختری که توسط گرگها بزرگ شده و به «شاهزاده مونونوکه» معروف است. «آشیتاکا» تلاش میکند میان این دو جبهه صلح برقرار کند، اما این نبرد فراتر از یک درگیری ساده است و سرنوشت کل طبیعت را رقم میزند.